صدای یک دست را میشناسم، از بچگی بهم گفته بودند که یک دست صدا ندارد. سلول روبروی ۲۴ را یک قدم بپیچید به راست، سلول زنی است که مرتب با من بازجویی میشود. بخش هفتم از روایت_سپیده_قلیان_از_زندان 👇 sepideqoliyan سپیده_قلیان اطلاع_رسانی
صدای یک دست را میشناسم، از بچگی بهم گفته بودند که یک دست صدا ندارد. سلول روبروی ۲۴ را یک قدم بپیچید به راست، سلول زنی است که مرتب با من بازجویی میشود. روز سوم بازداشتم او را با زخمهای تنش شناختم، صدای بریده بریدهاش گاهی از روبرو به گوشم میرسد. حالا با یک دستش میکوبد به دریچه، زندانبان که میآید از او میخواهد اجازه دهد به اسرا و ثنا زنگ بزند.
من حس میکنم دستهای قوی و بزرگی دارد، چون یکبار سعی کردم با یک دست به دریچه بکوبم، اما آنقدر صدا نداد. با اینکه دستانم کوچک هستند ولی خمیر باقلوا زیاد پهن کردهاند و قدرت خوبی دارند. به نظر میرسد زهرا دستان بزرگی دارد، دستانی که مرتب نان میپزند. من با صدای زهرا و رنجهایش زندگی میکنم. باهم بازجویی میشویم، باهم غذا میخوریم، باهم در یک مکان زندگی میکنیم، باهم ... .
با اینکه آسیبهای زیادی دیدهام، اما فکر میکنم زهرا بیشتر آسیب دیده است. مثلا روزهای اول که بازجوها مدام با کابل سراغم میآمدند، نمیدانستم اسماعیل زنده است و روبهمرگ بودم، یکبار غذایم را پس دادم و گفتم من تا نفهمم چی به سر برادرم آمده لب به غذا نمیزنم. آنها گفتند «به جهنم نخور تا بمیری»؛ اما من عمدا با صدای بلند گفته بودم تا زهرا و بقیه بشنوند و غذا نگیرند. شاید اگر ۵ نفر شویم و دستهجمعی اعتصاب کنیم جواب بگیریم. روز بعد زهرا غذا نگرفت، گفت باید اجازه بدید به دخترهایم زنگ بزنم.
«بازجوت گفت بت بگم میدونیم داعشی هستی و گوشت از دست شیعهها نمیگیری. حالا هی بگو نیستم. خودتو لو دادی! خداروشکر.»یک روز که من و زهرا باهم بازجویی میشدیم، بازجو کشیدهی محکمی زد در گوش زهرا، صدایش آنقدر محکم بود که گفتم پرده گوشش پاره شد. روز ۲۱ام که همسلولی شدیم و شروع کردیم به مرور خاطرات مشترکمان، در مورد آن روز ازش پرسیدم. گفت برگهای گذاشته بودند جلوم، از بازجوی پرسیدم «تُکنویسی در مورد صادق ... یعنی چی؟» او هم یکی خواباند زیر گوشم و گفت «درستش تَکنویسیه.
ایران آخرین اخبار, ایران سرفصلها
Similar News:همچنین می توانید اخبار مشابهی را که از منابع خبری دیگر جمع آوری کرده ایم، بخوانید.
روایتهای سپیده قلیان از زندان (بخش ششم)؛ بزن، بزن، بیشتر بزن!
ادامه مطلب »
روایت سپیده قلیان از زندان (بخش پنجم): من به خدای ابراهیم ایمان دارم!
ادامه مطلب »
روایتهای سپیده قلیان از زندان (بخش ششم)؛ بزن، بزن، بیشتر بزن!
ادامه مطلب »
روایت سپیده قلیان از زندان (بخش پنجم): من به خدای ابراهیم ایمان دارم!
ادامه مطلب »
فضانورد ایستگاه فضایی بینالمللی آینهاش را گم کرداین فضانورد به همراه دو تن از همکارانش در حال انجام اولین راهپیمایی فضایی تعویض باطریهای لیتیومی بخش آزمایشگاه ایستگاه فضایی بود که آینه لباسش جدا شد.
ادامه مطلب »