زن ایرانی بهناگاه به جشن شورانگیز امروز خود نرسیده؛ جشنی که مردان مفتخر نیز به دنبال شعارش گام مینهند. این جشن داستانی دراز و بهغایت تلخ دارد. سحر دلیجانی، نویسنده متولد اوین، خلاصهای از این داستان را روایت میکند.
، پساز پایان جنگ ایران و عراق، هزاران زندانی سیاسی توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شده و اجساد آنها در گورهای دستهجمعی دفن شد؛ در حالی که حتی به خانواده آنها اجازه عزاداری برای عزیزانشان داده نشد.
این ایران، ایران خمینی، دشمن من بود. یک دشمن پنهان که نمیبایست از خصومت من و از نفرت عمیق بین ما آگاه شود. زمانی که در حیاط مدرسه تمام همکلاسیهایم نام او و بعدها نام رهبر بعدی، علی خامنهای، را فریاد میزدند، تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، خودداری از شعار دادن بود. نام آنها در زبانم نمیچرخید. آن زمان من هفت سالم بود.
کمکم گذشته با همه تراژدی عظیم و غیر قابل تصور خود شکلی غریب و ناواقعی به خود گرفت. گویی به این هوا تعلق نداشت. به نظر میرسید دیگران زندگیهایی آرام و بیدغدغه داشتند. زندگیهایی که از مدرسه و تمرین فوتبال و استراحت ساخته شده بود؛ از آخر هفتهها و پیکنیک و مهمانیهای کریسمس.